Feeds:
نوشته
دیدگاه

روزی روزگاری

پارسال بود انگاری که واستادم به خودم گفتم: پنجاه تا پُستت تموم. حالا ببینم عرضه‌اش رو داری وبلاگ رو برسونی به صد تا؟ نشد… نشد. نتونستم. مشمول الذمّۀ خودم شدم. تقاص از این بدتر؟

خدافظ.

راننده‌مان پشت سرش کچل است. این را من که روی صندلی عقب، پشت راننده، نشسته‌ام خوب می‌بینم. قطره‌های عرق روی پوست پس کلّه‌اش با هم یکی می‌شوند و از آنجا سر می‌خورند و از لای موهای تنک ِ پشت ِ سر، خودشان را روی گردن می‌اندازند و از آنجا می‌روند توی لباس، و من دیگر نمی‌بینمشان. من خودم به شخصه ترجیح می‌دهم از جلوی کلّه کچل بشوم تا عقب. چون آدم جلویش را می‌بیند و کسی جرأت نمی‌کند از جلو به آدم بخندد. جنگ ِ الآن، جنگ ِ از پشت است. کنارم، یک زن نسبتاً مسنّ چاق نشسته که تلاش ِ حداکثری ِ من برای تماس ِ حداقلی ِ باسن‌هایمان با تکان‌های تاکسی نقش بر آب می‌شود. فقط کاش از آنهایش نباشد که بر گردد یک چیزی بگوید. حوصلۀ حرف شنیدن، و بیشتر، حرف زدن ندارم. یک دختر جوان هم آن طرف نشسته که هجوم ِ حضور ِ زن ِ چاق اجازه نمی‌دهد ببینمش.

راننده با خودش حرف می‌زند. البته اول داشت با ما حرف می‌زد. ولی ما هیچکدام هیچ عکس‌العملی نشان ندادیم. این شد که مخاطب ِ خودش، خودش شد. از بیمه‌اش می‌گفت که به لعنت عمر هم نمی‌ارزد و این که فقط بیخودی دارد پول می‌دهد. این که دخترش عمل جراحی ِ چشم دارد و یک میلیون و پانصد هزار تومان خرجش است، و بیمه‌اش فلان و بیمه‌اش بیسار و بیمه‌اش… حرف‌هایش لا به لای گرمای هوا گم می‌شوند، دود می‌شوند می‌روند بالا و می‌چسبند به سقف. چرا بالای کلۀ راننده‌های تاکسی، روی سقف، همیشه سیاه است؟

بیرون دیوارها فریاد می‌کشند. فلسطین پارۀ تن اسلام است. نماز جمعه ثمرۀ خون شهیدان است. زن مظهر تحقق آمال بشر است. دیوارها! دیوارها! از این همه فریاد کشیدن خسته نشدید؟ راننده از دختر جوان می‌پرسد که آیا پول خورد ندارد. دختر جوان می‌گوید که وقتی کرایۀ دو قدم راه سیصد تومان است، دو هزار تومان دیگر خودش پول خورد است. کمی خم می‌شوم تا نگاهش کنم. راننده غر غر می‌کند. حرفش به نظرم منطقی است. خوشگل هم هست. چرا آدم هر چه خوشگل‌تر باشد منطقی‌تر به نظر می‌رسد؟

جلوتر، سر چهار راه، همه ساخته‌اند رفته‌اند بالا. ساختمان‌هایی که تا پارسال، سایۀ درخت‌ها تا روی سقفشان می‌رسید، حالا خودشان روی درخت‌ها سایه انداخته‌اند. بیچاره درخت‌ها!  حتی همسایه‌های ما هم ساخته‌اند رفته‌اند بالا. حتی آقای اصغرپور، حتی عسگری ِ بقال، حتی بچه‌های آقای شمس‌زاده، و حتی زرتم المقابر. حیاط خانه‌مان دیگر فقط مال ما نیست. ساختمان‌ها خاطرات بچگی‌ام را محاصره کرده‌اند. چرا هیچکس دیگر روی زمین بند نمی‌شود؟ چرا همه می‌سازند می‌روند بالا؟ همسایه‌ها! همسایه‌ها! آن بالا دنبال چی می‌گردید؟

دختر ِ پول خورد ندار پیاده شد. در را هم آهسته بست. راننده کمین کرده بود که بگوید خورد که ندارن، در رو هم که محکم می‌بندن و پشت بندش لیچار بگوید. اما تیرش به سنگ خورد. پشم شد. ولی کاش مشکل بیمه‌اش – هر چه که بود – درست شود. من چهار راه بعدی پیاده می‌شوم. کاش حواسم باشد که در را آهسته ببندم. درست است که من پول خورد داشته‌ام، اما این حاشیۀ امنیتی برایم ایجاد نمی‌کند. بیرون، آفتاب ِ مریض، زردی‌اش را روی آسفالت، روی ماشین‌ها، روی آدم‌ها می‌ریزد. کلاغ‌ها، توی لانه‌هاشان، به سقف ساختمان‌ها نگاه می‌کنند. انگار نگرانند چیزی از آن بالا بیفتد خانه‌ خرابشان کند. دوست ندارم روی زردی ِ خیابان قدم بگذارم. بیچاره من! بیچاره کلاغ‌ها! کلاغ‌های پیر، کلاغ‌های کون دریده، کلاغ‌های قصه به سر رسیدۀ به خانه نرسیده.

 

 

 

زنگ زدند گفتند کتابت آماده است، بیا. کتاب یعنی همان پایان نامه. یک هفته بیشتر شده بود که تحویلشان داده بودم و پشت بندش کلی التماس که شما را به فلانتان یک هفته‌ای چاپش کنید. گفتم گرفتارم و هزار تا کار دارم. نگفتم کارم این است که می‌خواهم بروم خانه‌مان. نگفتم، چون نمی‌فهمند. چون باید برایشان توضیح می‌دادم که می‌خواهم بروم ایران، که رفتنم برای تعطیلات نیست، که اگر درسم تمام شود اجازۀ خروج ندارم، که مجبورم به رفتن. باید توضیح می‌دادم، و نمی‌فهمیدند.

آسانسورها پایین‌اند، چون من الان طبقۀ آخر هستم. اگر الان طبقۀ اول بودم، آسانسورها بالا بودند. این را به تجربه طی چهار سال فهمیده‌ام. حوصله ندارم صبر کنم تا برسند. پله‌ها اما همیشه منتظرم می‌مانند. دستم را به میلۀ پلکان می‌گیرم و پله‌ها را ده تا یکی طی می‌کنم با چابکی. ناصر صبوری از دورها می‌خواند: اگه راستی مردی باید دنبالم بگردی.

محوطه دانشگاه را کنده‌اند. تمام راه‌ها بسته شده. یک چالۀ نیم متری می‌خواهند بکنند، تا شعاع ده متری از مرکز چاله نوار زرد می‌کشند و عبور را علامت ممنوع می‌زنند. جمع کنید این بساط سوسول بازی‌تان را. ما در ایرانمان ده متر ده متر چاله می‌کنیم، بدون نوار کشی و این مسخره بازیها. تازه پرش هم نمی‌کنیم بعداً. خودش پر می‌شود. باید دور بزنم و از یک مسیر دورتر به ساختمان چاپخانه بروم. هوا کمی گرم شده. بیچاره درخت‌های گردو! آفتاب‌ندیده‌ها، گول گرمای دو روزۀ اینجا را می‌خوردند و گردو می‌دهند. گردوها هیچ وقت نمی‌رسند و خوراک کلاغ‌ها می‌شوند. البته من اگر گردو بودم، برایم فرق نمی‌کرد توسط کلاغ‌ها خورده شوم یا آدم‌ها. اگر تقدیرت به خورده شدن باشد، دیگر چه اهمیتی دارد که چه کسی.

انتشارات طبقۀ منفی یک است. چرا پس سوار آسانسور شدم؟ فکر کنم به زور بیست تا پله هم بشود. شاید چون آسانسور در همان طبقه‌ای بود که من بودم و درش به رویم باز بود و داشت برایم آهنگ پیشواز می‌زد. باری، الان یکی پایش را گذاشته جلوی در تا بسته نشود و دارد با یکی بیرون آسانسور حرف می‌زند. احساس پشم بودن مفرط به من دست می‌دهد. اگر از پله‌ها رفته بودم تا الان رسیده بودم. از آسانسور می‌زنم بیرون. مردک پایش را بر می‌دارد. در بسته می‌شود، و آسانسور می‌رود طبقۀ منفی یک. «ریدم به قبر پدرت، مردیکۀ پفیوز» به انگلیسی چه می‌شود؟

اتاق چاپخانه خنک است. یک پسر و دختر آنجا کار می‌کنند. پسرک خوش برخورد است. زیاد سر و کارم با او نبوده. بهش می‌آید اسمش طاهر باشد. طاهر اسم خوبی است. اسم شخصیت‌های مرد داستان‌های بیژن نجدی طاهر است. اما اسم‌های متداول اینجا داوگ، دیک، بارت و کون است. لااقل کاش اسمش کون نباشد. دخترک بداخلاق است و از من بدش می‌آید، چون در یک هفتۀ گذشته هر روز بهش زنگ زدم و پرسیدم که کتابم کی آماده می‌شود و گفته بود هفتۀ بعد. و من فردایش دوباره زنگ زده بودم. کتاب‌ها را که نشانم می‌دهد، تازه یادم می‌افتد که گند زده‌ام. چه احمقی هستم! دست‌هایم را گذاشته بودم توی جیبم و سوت‌زنان رفته بودم آنجا که چه! دویست نسخه کتاب را چه طور این همه راه ببرم. باید برمی‌گشتم و ماشینی چیزی می‌گرفتم. به دخترک گفتم می‌روم زود برمی‌گردم. چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم بر می‌گردم.

آفتاب یک ربع پیش جایش را به باران داده بود. درخت‌های گردوی ساده! تقریباً تمام مسیر انتشارات تا دانشکده را دویدم. فکر می‌کردم موقعی که درسم تمام شود، خوشحال‌تر از این باشم. اما نیستم. تمام شدن درس یعنی این که باید جمع کنم برگردم بروم خدمت، که نخواهم رفت، و یا این که فکر ایران رفتن را برای مدتی – شاید طولانی – از سرم بیرون کنم. دارد دیر می‌شود. باید بدوم. بروم، برگردم به خانه‌ام که تابستان‌هایش گرم است و ظهر که می‌شود، درخت‌ها از خودشان صدای جیرجیرک در می‌آورند. انگار که هرگز پاییز نخواهد شد.

 

 

 

قبر جغرافیایی

بیست و سه خرداد هزار و سیصد و نود و یک. امروز از زندگی‌ام راضی نیستم. احساس خوشبختی نمی‌کنم. متأسفانه بخشی از آن حتی دست خودم هم نیست. به خاطر تصمیماتی است که بقیه می‌گیرند، حرف‌هایی که بقیه می‌زنند. من فقط نگاه می‌کنم. همه چیز تهوع‌آور است. گذشته‌ام زیاد است. آن قدر که آینده‌ام لا به لایشان گم شده. حتی این جا هم دیگر راحت نیستم. نمی‌توانم هر چه می‌خواهم بنویسم. بوی الرحمن اینجا بلند شده. قرار ما این نبود. قراری که با خودم داشتم. خب، مثّ سگ دروغ گفتم. من هیچ وقت، هیچ قراری با خودم نداشتم. هیچ وقت پنج سال بعد خودم را جایی تصور نکردم. چون به آینده معتقد نیستم. الان دوست داشتم بیست و سه سالم بود. اسمم معصومه بود. چون معصومه اسم ساده‌ای است. از این همه پیچیدگی حالم به هم می‌خورد. از رابطه حالم به هم می‌خورد. رابطه‌ها پیچیده‌اند. خنده‌ام نمی‌آید. همه از آدم انتظار خندیدن دارند. اگر غمگین باشی، لابد مشکل داری. شاد بود طبیعی است؟ باید ریــد به تمام این قرارها، قراردادها. چه کسی گفته اگر غمگین باشی، ناسالمی؟ این را چه کسی قرارداد کرده است؟ شادها مریضند. آن‌ها که می‌خندند، مشکل دارند. سعی می‌کنم به سه سال پیش در چنین روزی فکر نکنم. اما نمی‌شود. فکر تاریکی و این ویرانی از سرم نمی‌رود. دلم برای نسرین ستوده می‌سوزد. چون امروز فیلم ملاقاتش را دیدم. دیروز فراموش کرده بودم. فردا هم فراموش می‌کنم. فراموشی مکانیزم طبیعی ِ بدن در مواجهه با درد است. امیدوارم کسی که چنین حکمی برایش داده جزام بگیرد و بمیرد. به نفرین دل خوش کرده‌ام. چه پیرانه سرانه! خیلی عجیب نیست شاید. امسال متولدین هفتاد و سه می‌روند دانشگاه. غم‌انگیز است. می‌بینید؟ دارم منقرض می‌شوم. حتی دیگر خواب هم نمی‌بینم. روزی هشت ساعت می‌میرم. تمام دغدغه‌هایی که می‌خواستم ازشان فرار کنم و فراموشان کنم، الان دور و برم هستند. خودشان را لای لباس‌ها و کتاب‌ها و عکس‌ها قایم کردند – نامردها – و هزاران کیلومتر کوبیدند و با من آمدند اینجا. هر روز کولشان می‌گیرم و با خودم حمل می‌کنم. آدم قبرش همانجایی کنده می‌شود که به دنیا می‌آید. باید صبر کرد و مرد.

قصدم این است که هر روز بروم بدوم. الان هر روز نمی‌روم. سه روز می‌روم مثلاً. بقیه‌اش را یک روز می‌روم فوتبال و یک روز تنیس. تنیس را همیشه دوست داشتم. حتی قبل‌ها یک بار با امیر رفتیم دریاکنار تا با مربی تنیس صحبت کنیم. البته صحبت ما نیمه‌کاره ماند، چون مربی در میانۀ صحبت‌هایش گفت که جلسه‌ای پنجاه‌هزار تومان و ما حساب کردیم که پنجاه هزار تومان چند پرس املت با نون بربری و پیاز و دوغ و پشت بندش قلیان می‌شود – که خیلی می‌شد – و پشیمان شدیم و مربی را به زوال اطلسی‌ها سپردیم و برگشتیم. اینجا اما نه امیر هست، نه املت و دوغ، و نه قلیان. پس می‌روم تنیس، که ارزان هم هست. الان می‌توانم توپ را از تور رد کنم. بعد از دو ترم به این موفقیت نایل شدم. توی کلاس هم همه به من احترام می‌گذارند، به دلیل سن و سال پدربزرگ‌وارم. به تنهایی چهار پنج سال میانگین سنی کلاس را بالا کشیده‌ام. اما خب، مهم نیست. حالا که شروع کرده‌ام، نمی‌خواهم زود وا بدهم. آمده‌ام که بمانم. این را قبلاً کی گفته بود؟ چه قدر همه چیز یادم رفته.

از شیش هفت سال پیش در بازه‌های زمانی ِ مختلف دویده‌ام. آن موقع‌ها دویدن ارزان بود. با بیست هزار تومان می‌شد پنج شیش ماه دوید. الان البته با بیست هزار تومان از در خانه هم نمی‌شود بیرون آمد. چون مثلاً می‌توانی با آن یک لا تنبان و یک لا رکابی بخری که بیرون رفتن با آن‌ها از مصادیق بدحجابی محسوب می‌شود. می‌دویدم (و می‌دوم) تا لاغر شوم. در واقع، تا چاق‌تر نشوم. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی لاغر بودم. از این که چاق باشم متنفّرم. البته، بیشتر، از این که دیگران متوجه چاقی‌ام بشوند، متنفّرم. برای همین زمستان‌ها نمی‌روم بدوم. چون می‌توانم شکمم را زیر انبوه لباس‌های کلفت مخفی ‌کنم و با خیال راحت به تفریح دیگرم که خوردن است بپردازم. و می‌توانم وقتی برنامه‎هایم اجرا نمی‌شوند، از کابینت اساتید بادام زمینی بدزدم، به کامپیوترم خیره بشوم و بادام زمینی بخورم. تابستان‌ها اما، تی‌شرت‌های نامرد، مرا لو می‌دهند. البته من هیچ‌وقت خیلی چاق نبوده‌ام. اینجا مثلاً یکی هست که از فرط سنگینی، وقتی دارد از پله‌های دانشکده بالا می‌آید، صدای پاش انگار از همه کوچه‌ها می‌آید. منظورم این است که من آن جوری نیستم. تابستان‌ها از خوردن ِ تفریحی دست می‌کشم ولی. مجبورم. حتی برای بادام زمینی‌ها هم جایگزین پیدا کرده‌ام. به کامپیوترم خیره می‌شود و پشت دستم را گاز می‌گیرم و موهایش را می‌کنم. الان پشت دستم مو ندارد. طبیعی‌اش خب این است که کف دست آدم مو نداشته باشد.

برای دویدن می‌روم باشگاه دانشگاه. حوصلۀ دویدن در فضای آزاد را ندارم. آن اوایل دور پارک می‌دویدم. توی پارک هم حتی نه، بیرونش. دورش. از میان بوی کباب و بلال و منقل و موتورسوارهای متلک‌پران و دخترهای مانتوچسبان و آژیر پلیس و صدای ضبط ماشین‌های ولگرد که هر طور که شده خودشان را از لای درز باریک هدفون و گوشم رد می‌کردند. الان ولی، حتی اگر هوا خوب هم باشد، می‌روم باشگاه. دویدن روی تردمیل را دوست دارم. فلسفه‌اش آشناست. هِی می‌دوم و هِی نمی‌رسم. الان دیگر زود خسته نمی‌شوم و نفسم بند نمی‌آید. یعنی چیزی که باعث می‌شود از دویدن دست بردارم، بند آمدن نفسم یا خستگی ِ پاهایم نیست. از خود ِ دویدن خسته می‌شوم، و می‌ایستم.

به تجربه فهمیده‌ام که اگر هدفون توی گوشم باشد و موسیقی گوش کنم بیشتر می‌دوم. یعنی کمتر حوصله‌ام سر می‌رود. آهنگ‌های چهار چهارم برای دویدن خوبند. برعکس شش هشتم. فکر می‌کنم اگر بخواهم با شش و هشت بدوم حتماً زمین می‌خورم. ریتم ِ من، چهار چهارم است. چهار چهارم حرف می‌زنم، غذا می‌خورم، راه می‌روم، و چهار چهارم می‌دوم. «رولینگ این دِ دیپ» آهنگ مورد علاقه‌ام برای دویدن است، که اتفاقاً خواننده‌اش هم چاق است، ولی در عوض صدایش خوب است. مثل خانم هایده، که چاق بود، ولی خب ایرادی نداشت، چون صدایش خوب بود. جلوی چند تا از تردمیل‌ها آینه گذاشته‌اند و من فهمیدم که موقع دویدن لبم کج می‌شود. کدام احمقی جلوی تردمیل آینه می‌گذارد؟! دوست ندارم موقع دویدن به خودم نگاه کنم. سعی می‌کنم حواسم را از خودم پرت کنم. از توی آینه بغل‌دستی‌ام را نگاه می‌کنم مثلاً، که با تقریب بسیار خوبی همیشه چینی است. چینی‌ها وقتی می‌دوند چشمانشان گشاد می‌شود. می‌دانستید؟

موقع دویدن ولی – نمی‌دانم چرا – فکرها، خیال‌ها و خاطره‌های وحشی به من هجوم می‌آورند. گذشته‌ام به من حمله می‌کند. نرگس محمدی روی سرم خراب می‌شود و بچه‌هایش دنبالم می‌کنند. سعی می‌کنم روی دویدنم تمرکز کنم و گام‌هایم را با آهنگی که گوش می‌کنم هماهنگ کنم. ولی باز نمی‌شود. انگار کن هیچ کنترلی روی ذهنم ندارم. به پنالتی‌ روبرتو باجو در فینال جام جهانی نود و چهار فکر می‌کنم. به سی سالگی، که از آنچه در تقویم می‌بینم، نزدیک‌تر است. به زندگی ِ دیوید گِـیل. به دوم خرداد، که روزی است که فردایش خرمشهر را خدا آزاد کرد و ما لابد همینجوری الکی الکی دویست و شصت و دو هزار تا کشته دادیم. به وطن، به خاطرات ِ الکل ِ گندم. به بوی شربت ب-کمپلکس. به درخت‌های آلوچه که بیچاره‌ها سعی می‌کردند آلوچه‌های سبز کوچکشان را از دست بچّگی‌هایم، پشت برگ‌های سبزشان قایم کنند، و نمی‌توانستند. نصف توانم را این چیزها می‌گیرند. دکمۀ استاپ را می‌زنم. نفسی تازه می‌کنم. لبم همین طور کج مانده است.

* عنوان، مجموعۀ شعری از علی یاری.

ستون کناری

وبلاگ خرس کاندیدای بهترین وبلاگ فارسی شده است. من البته هیچ وقت دوست ندارم وبلاگم در دویچه ووله کاندیدا بشود. به هزار و یک دلیل. هزار و یکمین دلیلش این که اسمش بوبز است، و فکر کنم که همین هم کافی است. اصلاً چرا اسم مسابقه‌شان را گذاشته‌اند بوبز؟ گیرم که خرس هم ببرد. بعد بیاید بگوید چه؟ تو بوبز اوّل شدم؟! می‌دانید، صورت خوشی ندارد. یعنی من که دوست ندارم. حتّی نکرده‌اند از معادل فارسی‌اش استفاده کنند. ولی خب، اگر من یک روز زد و وبلاگم در دویچه ووله کاندیدا شد، دوست دارم که ببرم. باری، اگر من در وبلاگم ستون کناری داشتم، حتماً در آن می‌نوشتم که به خرس رأی بدهید تا اوّل بشود، چون همیشه خوب است. و همین کافی است. خوب بودن سخت است. همیشه خوب بودن خیلی سخت. امّا ستون کناری ندارم و دوست هم ندارم که داشته باشم. چون خیلی گِی است و آدم را یاد ستون کیهان و خوانندگان می‌اندازد که قمبر (همین‌جوری که نوشتم) عبّاس‌لو از بناب زنگ می‌زد تا از مسوولان بپرسد ضرورت ِ وجود ِ سفارت ِ دولت ِ خبیث ِ انگلیس در ایران چیست. و آن خیلی گِی بود. اگر ستون کناری داشتم، حتماً می‌نوشتم که جدال وبلاگ‌های گروهی با وبلاگ‌های تک نفره، یک جدال نا برابر است. جدالی که فایده‌ای ندارد. و یک نفر از دشت بدون آهو می‌گفت که تو غم رو دلم گذاشتی. امّا ستون کناری ندارم و نمی‌توانم این‌ها را در وبلاگم بگویم. چون با روح باقی ِ نوشته‌هایم هم‌خوانی ندارد و من به روح اعتقاد دارم. به خصوص به روح نوشته‌ها. خب، پس نمی‌گویم. اما شما اگر دوست داشتید بروید به خرس رأی بدهید، به خاطر روح نوشته‌ها.

دوست داشتم کارگردان بشوم. غم نان نگذاشت. غم نان از طریق پدر و مادرم به من اعمال فشار کرد. آن موقع‌ها هنوز اعمال قانون مد نشده بود. این شد که اعمال فشار کرد. کنکور هنر دادم. کنکور ریاضی هم. رتبه هنرم خوب شد. می‌خواستم کارگردانی سینما بخوانم. مادرم گفت گشنگی می‌کشی پسر. آن موقع‌ها هنوز خیلی کارگردان‌ها را توی زندان نمی‌انداختند. وگرنه لابد می‌گفت می‌افتی زندان پسر.

مادربزرگم دوست داشت من دکتر بشوم. مادربزرگم البته دوست داشت همه دکتر بشوند. همۀ نوه‌هایش. همۀ بچه‌های فامیل. بچه محل‌ها. همشهری‌ها. ملّت نجیب ایران. مردم بی‌دفاع غزّه و کرانۀ باختری رود اردن و حتی سوریه. مادربزرگم فعل‌هایش ماضی است، چون زنده نیست. اگر بود، حتماً هنوز هم دوست داشت من دکتر بشوم. مادربزرگم این آرزو به دلش ماند. چون هیچ‌کس در خانوادۀ ما دکتر نشد. دکتر به معنای پزشک البته. هر چند به معنای غیر پزشکش هم هیچ‌کس نشد. همه رفتند مهندسی خواندند. یا علوم پایه. از این چیزها.

من ولی دلم می‌خواست بروم رشتۀ تجربی. می‌خواستم آرزوی مادربزرگم را برآورده کنم. خب، دروغ گفتم مثّ سگ. دلم می‌خواست بروم تجربی، چون فکر می‌کردم راحت‌تر است. چون حفظ کردنی بود و من از فهمیدن می‌ترسیدم. هنوز هم می‌ترسم. فهمیدن سخت است، و بدبختی می‌آورد. باری، نشد که برم تجربی. چون رفتم پیش مشاور مدرسه‌مان، که با حفظ سمت ناظم هم بود و در زنگ‌های تفریح که مشاوره نمی‌داد، بچه‌ها را کتک می‌زد. مشاور، لابد جهت ارزیابی بهتر اوضاع و ارائه یک مشاوره منطقی و مستدل، پرسید که ریاضی چند شده‌ام. گفتم دوازده سیزده. آقای مشاور لبخند فهیمانه‌ای زد. یک دستگاه هزار معادله هزار مجهول را سریع به صورت ذهنی حل کرد و به این نتیجه رسید که: پسرم، خب شما تجربی بروید بهتر است. و بعد هم نمرۀ زیست‌شناسی‌ام را از من پرسید. گویا ده شده بودم. یادم نمی‌آید. (در زیست‌شناسی گاو بودم. هنوز هم هستم. فرق بین باکتری و ویروس را نمی‌دانستم. هنوز هم نمی‌دانم. می‌دانم آمیب تک سلولی جاندار گاوی است، چون یک دوستی داشتیم که خیلی گاو بود و ما به او می‌گفتیم آمیب تک سلولی. اطلاعات زیست‌شناسی‌ام در این حد است.) این شد که مشاور گفت: ای بابا، می‌خوای پس شما همون برو ریاضی. شـــــاید که مهندس بشوی و بتوانی در آبادانی ِ کشورت سهیم باشی.

الان دیگر همه مهندس‌اند، مهندس! این را آقا عسگری، سوپری ِ سر کوچه‌مان هر وقت که مرا می‌دید می‌گفت. آقا عسگری همه را مهندس صدا می‌زد. تمام مشتری‌هایش را. مثلاً: مهندس، تی‌تاپ توی جعبه جلوی دره. یا: مهندس پول خورد نداری؟ این جوری. آقا عسگری معتقد بود که این مهندس‌ها که می‌روند دانشگاه درس می‌خوانند، به لعنت عمر هم نمی‌ارزند و حتی نمی‌توانند یک پیچ را باز و بسته کنند، و این که آدم باید توی سختی‌های زندگی مهندس بشود.

البته باز آن قدیم‌ترها، مهندس یک برو بیایی داشت. مثلاً بچه‌ها به هم می‌گفتند مهندس اومده، بریم تماشا، که این موصوع حتی در ترانه‌های بومی ِ معاصر ما هم نمود پیدا کرده بود. ولی خب متاسفانه این روزها مهندس‌ها خیلی تماشایی نیستند. بیکار هستند، وبلاگ می‌نویسند، و لابد کیف سامسونت ِ رمزدار ترم اول دانشگاه‌شان، به جا فیلمی و جا سی‌دی‌ای و جا پاکت سیگاری تغییرکاربری داده است.

باید کارگردان می‌شدم. غم نان را فراموش می‌کردم. چند کیلو خرما برای مراسم تدفین می‌ساختم. از فرج الله سلحشور اعلام انزجار می‌کردم. فیلم‌نامه می‌نوشتم. تاریخ سینمای جهان می‌خواندم. عاشق سینمای کیشلوفسکی و وایدا می‌شدم. قصه می‌ساختم و غم آدم‌های قصه‌ام را می‌خوردم. این که استاتیک و دینامیک و مکانیک و ارتعاشات می‌دانم چه به دردم خورده است؟ چرا آدم اصلن باید بلد باشد انتگرال یگانه و دوگانه و سه‌گانه بگیرد؟ اصلاً نیروی وارد بر تکیه‌گاه چه اهمیتی دارد؟ کدام تکیه‌گاه؟ آدم باید اصول و مبانی ارتباطات بخواند. تاریخ اجتماعی ِ جهان. روانشناسی. شخصیت‌شناسی. تاریخ اجتماعی ِ ایران. ریتم. جامعه شناسی. این‌ها همه درس‌های رشته سینما است. کسی که اصول و مبانی ارتباطات می‌داند باید آدم بهتری باشد تا کسی که می‌تواند نیروی وارد بر تکیه‌گاه ِ شما را حساب کند. این نظر من است، و نظر آدم برای خودش محترم است. که متأسفانه کافی نیست. نظر آدم باید برای بقیه محترم باشد.

باید کارگردان می‌شدم. باید دنیا را جای بهتری می‌کردم.

آدم‌های دور و برم را دوست ندارم. آن چیزی نیستند که باید باشند. شاید هم من برای آدم‌های دور و برم آن چیزی نیستم که باشم. به هر حال، اتصال بین ما، هر چه که هست، نافرخنده و نامیمون است. اما مجبورم. باید خودم را به آدم‌های دور و برم بمالم. خودم را لایشان جا کنم و حرف‌هایم را لا به لای حرف‌هایشان. درسم دارد تمام می‌شود و باید بگردم پی کار. بدوم پی آدم‌ها. بهشان لبخند بزنم، از انگیزه‌ها و آرزوهایم، از اشتیاقم برای کار کردن در شرکتشان بگویم. لا به لای سایت های کاریابی قِل می‌خورم و رزومه‌ام را توی سایت ها فرو می‌کنم. لِـتِـر آو موتیویشن نوشته‌ام. فارسی‌اش چه می‌شود؟ نامۀ انگیختگی مثلاً؟ ما از این مسخره بازی‌ها در ایرانمان نداریم، چون اولین کاری که گیرمان آمد باید چنگ بزنیم و دو دستی بچسبیم. صحبت از رضایت شغلی و کار متناسب با تحصیلات و این مسایل، شوخی‌ای بیش نیست. اما اینجا این جور شوخی‌ها بسیار متداول است. به هر حال نوشته‌ام، و خنده دار است. چون دروغ نوشته‌ام. در واقع موتیویشن من الان این است که نمی‌خواهم برگردم بروم سربازی. چون سنّم، سنّ خر را رد کرده است. هدفم این است که فعلن یکی دو سالی را سر کنم تا ببینم چه می‌شود. وثیقه گذاشته‌ام آمده‌ام بیرون. تا پنج شش سالی اجازه خروج دارم. چهار سالش را خرج کرده‌ام. تا دو سال بعد اگر نروم وثیقه‌مان را ضبط می‌کنند. خانۀ پدرم. و تا اخر امسال اگر نروم، دیگر نمی‌توانم. چون هر بار در پاسپورتم مهر یک بار خروج می‌زنند و این مهر را هم فقط با نامۀ اشتغال به تحصیل می‌زنند، که با تمام شدن درسم دیگر نخواهمش داشت. دوست ندارم نتوانم برگردم. متاسفانه، وطن افسار بزرگی بر گردن من گذاشته و مهم نیست که کجا بروم، من را هی به سمت خودش می‌کشد.

صحبت از آینده که می‌شود، چیزی برای گفتن ندارم. همکار هلندی‌ام می‌پرسد آیا می‌خواهم برای اقامت اینجا اقدام کنم؟ می‌گوید کسانی که معمولاً از کشورهای خاورمیانه می‌آیند این کار را می‌کنند. این «کشورهای خاورمیانه» را یک جوری می‌گوید. یک جوری که اگر شاید من مخاطب حرفش نبودم یک «بدبخت» هم قبل از خاورمیانه‌اش می‌گذاشت. شاید مراعات من را کرد. شاید حتّی مراعات خودش را. شاید فکر کرد امکانش هست که من جفت پا وارد حلقش شوم. لحنش آزاردهنده بود. (چند سال لازم است تا بدبختی ِ یک کشور به خورد آدم‌هایش برود؟ بدود توی جان آدم؟ ده سال؟ بیست سال؟ سی سال؟ که آدم دیگر، خودش، پیکرۀ بدبختی شود، آن را بگذارد روی دوشش و حمل کند، هر کجا که می‌رود.) حداقل من این طور احساس می‌کنم. داغ می‌شوم. کلهُر در دلم کمانچه می‌کشد. بله، می‌خواهم. اما این را به او نمی‌گویم. عوضش خجالت می‌کشم و یک سری چیزهای بی سر و تهی می‌گویم در باب آسان نبودن تصمیم گیری و حبّ وطن و این چیزها، که اگر کمی تیز باشد – که متأسفانه هست – می‌فهمد که منظورم همان بله است. البته، این من نیستم که باید خجالت بکشم. من که نماینده مجلس نیستم. وزیر نیستم. رئیس جمهور نیستم. من چرا باید خجالت بکشم؟ اما می‌کشم. من در خجالت کشیدن خوبم.

من از غم غربت نمی‌نویسم، چون دچارش نیستم. هر چند وبلاگم این طور بنمایاند. غم غربت معنی ندارد، تا وقتی غم وطن هست، و من دارم به خبرهای بد عادت می‌کنم. به خبرهای نسرین ستوده، مهسا امرآبادی، مرضیه رسولی، پرستو دوکوهکی. به خبرهای بهمن احمدی و احمد زیدآبادی. و از این که کار از دست من بر نمی‌آید خجالت می‌کشم. واقعاً می‌کشم. متاسفانه وطن این روزها به جاهای خوبی نمی‌رود و بدترش این که ما را هم دمبال خودش می‌کشد و می‌برد. به بدبختی. به جنگ. به گا. متأسفم. و من نمی‌فهمم چرا آدم باید به همچین وطنی خدمت کند؟ چرا آدم باید به وطنی که دارد بهش خیانت می‌کند، خدمت کند؟ منطقی‌ترش این است که وطن آدم به آدم خدمت کند. من که او را انتخاب نکردم. اگر دست خودم بود که ترجیح می‌دادم در پورتوریکو یا دومینیکن به دنیا بیایم و همه کشورم را به خاطر ساحل‌ها و جزیره‌ها و دخترهایشان بشناسند. اما دست من نبود. لک‌لک‌هایی که قنداقم را به نوکشان گرفته بودند، از من نپرسیدند کجا می‌خواهم پیاده شوم.

خودم خیلی از چیزهایی که اینجا می‌نویسم را دوست ندارم. احساس می‌کنم خیلی دارد سیاه می‌شود. شاید از این به بعد این جا خاطره‌های قدیمی بنویسم. از فیلم‌هایی که دوست دارم بگویم. یا جک. داستان حتّی. شاید یک بار بیایم و برایتان داستان مردی را بگویم که موقع شنا در دریا کوسه دنبالش کرد و او رفت بالای درخت. چون مجبور بود. می‌فهمید؟ مجبور بود.

برای خاطر شلوارها

خشتک شلوارهای جینم به طور بی‌رحمانه‌ای یکی پس از دیگری پاره می‌شوند. در نواحی ِ نزدیک به نقطۀ تماس دو ران. ابتدا نواحی ِ موردنظر کمرنگ می‌شود. کمرنگ‌تر و بعد نازک‌تر. البته من اغلب این دو مرحلۀ ابتدایی ِ پروسه را از دست می‌دهم، چون خیلی کم به خشتک شلوارم نگاه می‌کنم. اگر گاه و بیگاه نگاهی می‌انداختم، حتماً می‌دیدم که اتصال بین تارها و پودها دارد کم‌تر و کم‌تر می‌شود. پودها بعد از مدتی تارها را ترک می‌کنند و تنها رشته‌ای از تارها به جا می‌ماند. تارها هم نبود ِ پودها را تاب نمی‌آورند و پاره می‌شوند و در نهایت پارچه جر می‌خورد. پروسه‌اش به گمانم این طوری است، اگر خواسته باشید بدانید. پارگی البته خیلی هم بد نیست، البته اگر آنجا رخ نمی‌داد. مثلاً به جای خشتک اگر بالای جیب یا روی زانو رشته رشته می‌شد، خیلی هم قشنگ بود و بابت این پارگی‌ها باید پول اضافه هم می‌دادی برای خریدن شلوار. پارگی هم اگر در جای مناسبی باشد، قشنگ و باارزش است. مسخره نیست؟

پارگی ِ خشتک امّا، نه قشنگ است و نه با ارزش. کلّاً هیچ چیز نیست. حتّی زیاد هم به چشم نمی‌آید. اگر توی جلسه یا کلاس یا مهمانی خیلی موقرانه یک پایت را روی آن یکی بیندازی و لبخند به سوی بقیه حواله کنی، خیلی مهم نیست اگر خشتکت به قاعدۀ کف دست هم پاره باشد. اما برای کسی که کون نشستن روی صندلی ندارد و ربع ِ ساعت نشده ولو می‌شود، توی صندلی‌اش فرو می‌رود و پاهایش را با حداکثر زاویۀ ممکن از هم دراز می‌کند، پارگی از ناحیۀ خشتک چندان مطلوب نیست. متاسفانه مادر طبیعت راه‌های خیلی مدنی‌ای برای فهماندن منظورش برنمی‌گزیند. خب، پارگی ِ هر از چند گاه ِ خشتک ِ شلوار، روش خیلی متمدنانه‌ای برای فهماندن ِ این موضوع که چاق شده‌ام نیست و من از همین جا به مادر طبیعت سلام می‌کنم. دیدم اگر همین طوری پیش برود به زودی هزینۀ شلوارهایم در یک ماه از هزینۀ خورد و خوراکم هم بیشتر خواهد شد، و هزینه همیشه چیزی است که پشت یک دانشجوی بدبخت را به لرزه خواهد انداخت. به غیر از استاد راهنمایش البته.

شلوار پارچه‌ای، دوستی ِ دیرینه‌ای با آدمهای چاق دارد. شلوار پارچه‌ای می‌گوید چاق زیباست، و کالری شوخی ِ سنگینی است که محیط با تو کرده است. می‌گوید تو کاریت نباشد، من بار امانتت را خواهم کشید. یک راهش این است که شلوار پارچه‌ای بپوشم، هر چند هیچ وقت با آن میانۀ خوبی نداشته‌ام. چون وقتی راه می‌روم با سکه‌ها و کلیدهای توی جیبم مثل یک بُزک زنگوله پا صدا می‌دهم و حضورم را به همه اعلام می‌کنم. سر خوردن موبایل و تمایل به افقی ایستادن داخل جیب شلوار پارچه‌ای هم خود دردسر دیگری است. ضمناً کوچکترین تحرکات ِ ارادی یا غیر ارادی از پشت شلوار پارچه‌ای به وضوح قابل مشاهده و ردیابی استف که اصلاً بی‌خیال کلّاً.

شلوار بگ هم البته ناجی ِ خشتک است. از آن ها که خشتکش وقتی داری راه می‌روی انگاری روی زمین کشیده می‌شود. البته من به شخصه ترجیح می‌دهم خودم خشتک شلوارم را چاک چاک کنم و پشتم کاغذ بچسبانم که خشتک حامل این کاغذ پاره است، تا این که شلوار ِ بگ ِ شش جیب ِ پلنگی بپوشم مثلاً. یعنی ترجیح می‌دهم پیژامۀ نخی ِ آبی ِ کمرنگ بپوشم بروم خیابان، تا شلوار بگی. حتّی شلوار کردی شرف دارد به شلوار بگی. چون شلوار کردی، کرد است و کردها همه شرف دارند.

متاسفانه روش‌های فوق با اینکه همه عملی و شدنی‌اند، زیاد روی من ضمانت اجرایی ندارند. راه ِ دیگری که باقی می‌ماند و خیلی هم دانشجویی است، این است که برم بدوم. دانشجو با دویدن قرابت دیرینه دارد. باید بدوم. باید تمبان ِ ورزشی‌ام را از ته کمد پیدا کنم، کفش‌های ورلدکاپ ِ سیزده هزار تومانی‌ام را که از ایران آورده‌ام پایم کنم، ام‌پی‌تری پلیرم را پر از آهنگ‌های دمبل کسک کنم. و بدوم. روزها، هفته‌ها، ماه‌ها. شاید که ران‌هایم از هم فاصله بگیرند و درد ِ پارگی ِ خشتک کمی التهاب یابد. تنها گزینۀ روی میز برای یک دانشجوی بدبخت ِ بی‌پول ِ چاق ، دویدن است. دانشجوی بدبخت ِ بی‌پول ِ چاقی که در واقع وقتی دارد از دو حرف می‌زند، متاسفانه، دارد از چاقی حرف می‌زند.

آمده‌ام بگویم مردن ِ آدم‌ها، اتفاق ساده‌ای است. با مردن یک نفر، اوضاع تغییری نمی‌کند. حتی با مردن صدها، هزارها، میلیون‌ها نفر هم اوضاع تغییر نمی‌کند. غم‌انگیز است، بله. ولی حقیقت دارد. در طول تاریخ، میلیون‌ها میلیون آدم مرده‌اند، ولی اوضاع هیچ وقت بهتر نشده است. پس بیخود شلوغش نکنید. با مردن دیکتاتورها، دنیا جای بهتری نمی‌شود. مردن رفتن نیست. دیکتاتورها باید بروند و یک نفر می‌تواند مرده، ولی هنوز نرفته، باشد. البته نگارندۀ این سطور بر این عقیده استوار است -چقدر همیشه دلم می‌خواست از این عبارت استفاده کنم- که الان حتی با رفتن دیکتاتورها هم دنیا جای بهتری نخواهد شد. دیگر رفت و آمد مردان سیاست نمی‌تواند آن قدر ها تغییری حاصل کند و من تصمیم گرفته‌ام که دیگر دست از نگرانی بردارم و شهرام شب‌پره گوش دهم. شهرام دنیا را جای قابل تحمل‌ تری کرده است. ببینید. امشب شب رقصه، غصه دیگه بسّه.