آدمهای دور و برم را دوست ندارم. آن چیزی نیستند که باید باشند. شاید هم من برای آدمهای دور و برم آن چیزی نیستم که باشم. به هر حال، اتصال بین ما، هر چه که هست، نافرخنده و نامیمون است. اما مجبورم. باید خودم را به آدمهای دور و برم بمالم. خودم را لایشان جا کنم و حرفهایم را لا به لای حرفهایشان. درسم دارد تمام میشود و باید بگردم پی کار. بدوم پی آدمها. بهشان لبخند بزنم، از انگیزهها و آرزوهایم، از اشتیاقم برای کار کردن در شرکتشان بگویم. لا به لای سایت های کاریابی قِل میخورم و رزومهام را توی سایت ها فرو میکنم. لِـتِـر آو موتیویشن نوشتهام. فارسیاش چه میشود؟ نامۀ انگیختگی مثلاً؟ ما از این مسخره بازیها در ایرانمان نداریم، چون اولین کاری که گیرمان آمد باید چنگ بزنیم و دو دستی بچسبیم. صحبت از رضایت شغلی و کار متناسب با تحصیلات و این مسایل، شوخیای بیش نیست. اما اینجا این جور شوخیها بسیار متداول است. به هر حال نوشتهام، و خنده دار است. چون دروغ نوشتهام. در واقع موتیویشن من الان این است که نمیخواهم برگردم بروم سربازی. چون سنّم، سنّ خر را رد کرده است. هدفم این است که فعلن یکی دو سالی را سر کنم تا ببینم چه میشود. وثیقه گذاشتهام آمدهام بیرون. تا پنج شش سالی اجازه خروج دارم. چهار سالش را خرج کردهام. تا دو سال بعد اگر نروم وثیقهمان را ضبط میکنند. خانۀ پدرم. و تا اخر امسال اگر نروم، دیگر نمیتوانم. چون هر بار در پاسپورتم مهر یک بار خروج میزنند و این مهر را هم فقط با نامۀ اشتغال به تحصیل میزنند، که با تمام شدن درسم دیگر نخواهمش داشت. دوست ندارم نتوانم برگردم. متاسفانه، وطن افسار بزرگی بر گردن من گذاشته و مهم نیست که کجا بروم، من را هی به سمت خودش میکشد.
صحبت از آینده که میشود، چیزی برای گفتن ندارم. همکار هلندیام میپرسد آیا میخواهم برای اقامت اینجا اقدام کنم؟ میگوید کسانی که معمولاً از کشورهای خاورمیانه میآیند این کار را میکنند. این «کشورهای خاورمیانه» را یک جوری میگوید. یک جوری که اگر شاید من مخاطب حرفش نبودم یک «بدبخت» هم قبل از خاورمیانهاش میگذاشت. شاید مراعات من را کرد. شاید حتّی مراعات خودش را. شاید فکر کرد امکانش هست که من جفت پا وارد حلقش شوم. لحنش آزاردهنده بود. (چند سال لازم است تا بدبختی ِ یک کشور به خورد آدمهایش برود؟ بدود توی جان آدم؟ ده سال؟ بیست سال؟ سی سال؟ که آدم دیگر، خودش، پیکرۀ بدبختی شود، آن را بگذارد روی دوشش و حمل کند، هر کجا که میرود.) حداقل من این طور احساس میکنم. داغ میشوم. کلهُر در دلم کمانچه میکشد. بله، میخواهم. اما این را به او نمیگویم. عوضش خجالت میکشم و یک سری چیزهای بی سر و تهی میگویم در باب آسان نبودن تصمیم گیری و حبّ وطن و این چیزها، که اگر کمی تیز باشد – که متأسفانه هست – میفهمد که منظورم همان بله است. البته، این من نیستم که باید خجالت بکشم. من که نماینده مجلس نیستم. وزیر نیستم. رئیس جمهور نیستم. من چرا باید خجالت بکشم؟ اما میکشم. من در خجالت کشیدن خوبم.
من از غم غربت نمینویسم، چون دچارش نیستم. هر چند وبلاگم این طور بنمایاند. غم غربت معنی ندارد، تا وقتی غم وطن هست، و من دارم به خبرهای بد عادت میکنم. به خبرهای نسرین ستوده، مهسا امرآبادی، مرضیه رسولی، پرستو دوکوهکی. به خبرهای بهمن احمدی و احمد زیدآبادی. و از این که کار از دست من بر نمیآید خجالت میکشم. واقعاً میکشم. متاسفانه وطن این روزها به جاهای خوبی نمیرود و بدترش این که ما را هم دمبال خودش میکشد و میبرد. به بدبختی. به جنگ. به گا. متأسفم. و من نمیفهمم چرا آدم باید به همچین وطنی خدمت کند؟ چرا آدم باید به وطنی که دارد بهش خیانت میکند، خدمت کند؟ منطقیترش این است که وطن آدم به آدم خدمت کند. من که او را انتخاب نکردم. اگر دست خودم بود که ترجیح میدادم در پورتوریکو یا دومینیکن به دنیا بیایم و همه کشورم را به خاطر ساحلها و جزیرهها و دخترهایشان بشناسند. اما دست من نبود. لکلکهایی که قنداقم را به نوکشان گرفته بودند، از من نپرسیدند کجا میخواهم پیاده شوم.
خودم خیلی از چیزهایی که اینجا مینویسم را دوست ندارم. احساس میکنم خیلی دارد سیاه میشود. شاید از این به بعد این جا خاطرههای قدیمی بنویسم. از فیلمهایی که دوست دارم بگویم. یا جک. داستان حتّی. شاید یک بار بیایم و برایتان داستان مردی را بگویم که موقع شنا در دریا کوسه دنبالش کرد و او رفت بالای درخت. چون مجبور بود. میفهمید؟ مجبور بود.
><
درد مشترک
سربازی و ایران موندن اونقدر ها هم چیز بدی نیست.
من کاملا حس شما رو درک میکنم اما تنفر از وطن به بهانه اینکه من انتخابش نکرده ام بیشتر توجیهه. یه جور فرار از واقعیته برای اینکه دردش رو کم کنه. ما شاید بخاطر شرایطی که توش زندگی کردیم یاد گرفتیم که هر جا اذیت شدیم صورت مساله رو پاک کنیم تا اینکه بهش بپردازیم. شرط بقامون شاید همین بوده به عنوان کسی که توی شرایط سخت زندگی کرده. غربی ها هیچ وقت مساله ای رو بدون جواب نمیذارن.حلش میکنن و دلیل پیشرفتشون هم همینه. اگر آلمان ها هم مثل ماها فکر میکردن الان قدرت اول اقتصادی اروپا نبودن. یا ژاپنی ها بعد از جنگ دوم. میدونم دردش زیاده ولی انکار هویتتون براتون هویت جدید نمیاره. تیشه به ریشه خودمون نزنیم.
قضیه چیز دیگریست ولی. کلّن اشتباه برداشت کردی. از بیخ. از بن.
با اینکه تو شرایط مشتترک نیستیم ولی لمسش کردم
یک مملکت رو مردم اش می سازند . قبول نداری؟؟؟
مجبور …
مهم نيست كه سياه بنويسى، مهم اينه كه بنويسى. كه آدماى ديگه بخونن و بدونن تنها نيستن، كه تو هم بدونى تنها نيستى و اين شايد سياهى ها رو كمتر كنه.
منم در جواب اين سوال كه مى خواى اقامت بگيرى مى مونم.. حق مى دم بهشون خب دوست نداشته باشن ملت از چپ و راست بيان تو كشور فسقلى شون اقامت بگيرن.. اما خب به قول تو ما هم مجبوريم ديگه
توي يه پستي يه چيزي گفتي درباره چاي دارچيني و پودر دارچين و اينكه روي چايي مي ايسته. خواستم بگم اول پودر رو بريز، بعد چاي رو (و همش بزن) بعد آب جوش. اينجوري زياد نمياد روش بايسته
مچکرم برای راهنمایی. هر چند یادم نمیآید ایستادن دارچین روی سطح چایی دغدغهام بوده باشد، خشتک شلوار چرا. شاید پست یکی دیگر بوده. به هر حال مچکرم.
bAVAret nemishe
vaghti majbor bod ro khondam
se bar khonda,
ashkamdaromad